گذری بر مراسم هفتم روز درگذشت عثمان محمد پرست
گذری بر مراسم هفتم روز درگذشت عثمان محمد پرست

به گزارش اختر شرق؛ دیشب با دوستان هنرمندم و استاد علی مراد زاده، به خواف رفتیم…

قرار بود به آرامگاه استاد عثمان رفته و شعری را که استاد مرادزاده در وصف ایشان گفته بودند را، بخوانیم. زنان، دور قبر، حلقه وار نشسته بودند و قبر استاد را در آغوش گرفته بودند و می‌گریستند.

کم‌کم دور قبر خلوت شد. آرام و متواضع به کنار قبر استاد رفته و دست روی خاک گذاشتم، یاد وقتی افتادم که برای اولین بار دستان پرمهر استاد را در دست گرفته و می‌بوسیدم؛ اما حالا روی آن دستان پرمهر را، انبوهی از خاک فراگرفته بود و حائلی شده بود بین دلشده و دلبر.

چیزی نمی‌توانستم بگویم. فقط لبانم با قرائت سوره فاتحه باز و بسته می‌شدند و گاهی پلی می‌شدند برای نجوای با استاد عثمان.

دوزخ خورشید در آسمان گرم خواف که لباسی آبی با لکه‌های مخملی ابر، بر تن داشت، یله شده بود و بی‌محابا پرتوهای داغش را روی صورتم می‌دواند.

دستم روی خاک قبر استاد ریشه دوانده و استوارشده بود. آرام بلند شدم و به‌عکس استاد چشم دوختم. دستار سفیدش، نیمی از پیشانی‌بلندش را در آغوش گرفته بود و محاسنش، زنخدانش را مخفی می‌کرد. چشمان زیبا رنگ و آن نگاه پرصلابتش، زیر نقاب عینک آفتابی، پنهان‌شده بودند. نگاهم را به روی خاک قبر چرخاندم، خرماهای تزیین‌شده بامغز گردو، حلواهای خوش‌رنگ و لعاب‌دار، شیرینی‌های مجلس ختم، روی قبر استاد منظم چیده شده بودند و قبر را زیباتر می‌ساختند.

دور قبر جمع شدیم. دوزانو به احترام استاد عثمان، نشستیم و منتظر رخصت استاد مرادزاده شدیم. لام تا کام حرف نمی‌زدیم تا اینکه با اشاره دست ایشان شروع به خواندن آوازی غمگین در رثای استاد عثمان، کردیم که شعرش از ذهن خودِ استاد مرادزاده تراوش کرده بود:

بزن عثمان بزن سازی دوباره

بپر مانند شهبازی دوباره

بگو از عشق تا جان در فروزد

کویر خواف به فریادی بسوزد

بسوزد هرچه غیر از عشق باشد

که غیر از عشق چیزی در نباشد

تو می‌گفتی خدا عاشق‌ترین است

خدای عاشقی‌ها بهترین است.

بزن بر گرده سازت دوباره

که عشق از عرش اعلایش بباره

بلند شوه ماه تابانم بلند شو

بلند شو شاه خوبانم بلندشو

بزن با پنجه عثمانی عشق

به پا کن شورش و شیدای عشق

همان‌طور که می‌خواندم، به‌عکس استاد عثمان خیره شده بودم و فقط خاطرات دوتار نوازی‌ام در محضر ایشان، روی کاغذِ ذهنم رسم می‌شد…

 فضای معنوی و بار ملکوتی، هوای قبرستان را در آغوش گرفته بود و نوازشش می‌کرد. آواز به دل تمامی حضار نشسته بود و حزن و اندوه در چهره همگی آن‌ها متولدشده بود…

آواز که تمام شد، برای اجرای با ساز، دوباره راهی همان خانه‌ای شدیم که برای نخستین بار لبخند استاد بر چشمانمان تابید…

وقتی وارد حیاط خانه شدم، یاد روزی افتادم که مسحور چشمان استاد شده بودم. آن روز خورشیدِ چشمانش، پرتوهای گرمی به صورتم می‌تاباند که جادویم می‌کردند.

 به یاد آن روزی که استاد عثمان را دیدم، دوباره داخل خانه سرک کشیدم و نگاه کردم تا شاید خورشیدِ رخِ دلبر، از پشت ابر سیاهِ جدایی بیرون بیاید و لبخندی بزند؛ اما انگار خورشید عشق، برای همیشه در پشت کوه‌های جدایی غروب کرده بود و آسمانِ دیدار، لباسی از تاریکی به تن کرده بود!

چشمانم حضور دلبر را حس نمی‌کرد، اما دلم، دیوانه‌وار به شوقش می‌تپید. انگار حضور روحش را با قلبم احساس می‌کردم.

جای اکثر تابلوها، عوض نشده بودند و همان‌طور که در دیدار اول دیده بودمشان، دست‌نخورده باقی‌مانده بودند…

دوزانو به همان شکل اولی که در دیدار نخستین داشتیم، حلقه‌ای زده و نشستیم… دوتار در دستم بی‌قراری می‌کرد… دیوانه عثمان شده بود… به دلم می‌گفت ‌: عثمان کجاست؟ چرا نمی‌بینمش؟… بی‌قراری دوتار در دستانم مرا بی‌قرار ساخته بود.

استاد مرادزاده، غزل زیبایی را که در وصف استاد عثمان سروده بودند را بر لبانشان جاری کردند:

عثمان بزن دوباره، از سوز دل دوتاری

بازم کویر خسته، خواف است و سوگواری

خواندی نوای جانان، در جان یکنوایی

هِی داد از این نوایی، بیداد از این نوایی

سی مرغ جان به سازت، سیمرغ عشق گشته

سی پاره‌ای تو عثمان، تو پنجه خدایی

از خاک تا به افلاک، افلاکیان نشسته

برگیر ساز بر دست، عثمان بزن دوتاری

 و پس از خوانش شعر، دوتار نوازی شروع شد. خواندیم و زدیم، دل دادیم و دل گرفتیم و گریاندیم و گریه کردیم… نگاهم به نگاه استاد عثمان در عکسی که روی مبل خانه ایشان بود، گره‌خورده بود و صدای دلنواز دوتار، گوشم را می‌نواخت. اجرا در حضور دلبر ولی بدون دیدن او، کار سختی بود. دلبری که آتش در جان دلشدگانش انداخت را، حالا می‌شناختم. حالا که از او بینهایت دورافتاده بودم. هیچ نمی‌گفتم و سرم را پایین گرفته بودم و فکر می‌کردم. آدم‌ها تازنده هستند، قدر نمی‌دانند، به‌محض اینکه از هم جدا می‌شوند، گریه و زاری می‌کنند و آن موقع دلبرشان را می‌شناسند.

حالا من هم‌دلم بی‌قرار حتی یک‌لحظه دیدن چهره پاک استاد بود، اما دریغ از آن حجابی که مانع دیدنش می‌شد.

خبرنگار: حسین خاکشور

image_printچاپ مطلب

Visits: 17